آداب و رسوم جبهه و جنگ - 3

حفظ محيط زيست

سعي مي شد تا حد امكان همه وسايل و امكانات و لوازم موجود در جابه جايي منتقل بشود. بنابراين عموماً از دور ريختن وسايل خراب، كثيف و مستعمل كه مي شد آنها را اصلاح و تعمير و نظافت كرد، خودداري مي كردند. اگر دخل و تصرفي هم در شرايط طبيعي محيط بنا به ضرورت ايجاد كرده بودند آن را قبل از رفتن از محل به حال اول بازمي گرداندند.

چهل شب و يك خواب

اقامه نافله شب به مدت چهل شب و با وضو به بستر رفتن در اين مدت از جمله اعمال و آدابي بود كه بعضي از برادران براي رؤ يت جمال فرزند حضرت زهرا(س)، آقا امام زمان(عج) در عالم رؤ يا به آن روي مي آوردند و تا رسيدن به مقصود از هيچ مواظبت و مراقبتي فروگذار نمي كردند.

چفيه و اهميت آن در جبهه

«چفيه» كه به آن «چپي» هم مي گفتند، دستمالي است نخي به طول و عرض تقريبي يك متر كه قدرت جذب رطوبت آن زياد است. چفيه در جبهه براي عموم هم حوله حمام بود، هم سفره نان. در كارهاي سنگين آن را مثل شال به كمر مي بستند و موقع گرد و غبار - خصوصاً در مناطق رملي - و وزيدن بادهاي تند به سر و صورت مي پيچيدند. همچون بغچه و ساك دستي، وسايلشان را در آن مي گذاشتند و به حمام و خريد مي رفتند. وقتي از آسمان آتش مي باريد و هوا فوق العاده گرم بود، آن را خيس مي كردند و جلو صورت در خلاف جهت باد مي گرفتند كه با وزيدن نسيمي شبيه كولر مي شد و هوا را مطبوع و دلپذير مي كرد؛ منتها به خاطر شدت گرما، خيلي زود خشك مي شد. وقتي آن را خيس مي كردند و باد مي دادند و به صورت فرد گرمازده مي انداختند، او در هواي پنجاه درجه شلمچه از مرگ حتمي نجات مي يافت. چفيه در اوقات فراغت كنار رودخانه ها، سدها، هورها و كانال ها تور ماهي گيري بود. شب چهارشنبه سوري براي بعضي دستمالي بود كه با آن به «قاشق زني» مي رفتند و آن را به چادر فرماندهان و تداركات مي انداختند و تا سنگين نمي شد آن را بيرون نمي كشيدند. هر وقت رزمندگان از عمليات برمي گشتند و تداركات گردان مي خواست به آنها شربت بدهد، نو و تميز آن صافي شربت بود. در عمليات، براي بستن زخم مجروحان بهترين و در دسترس ترين باند و شريان بند بود و موقع پاتك هاي شيميايي در نبود ماسك ضد گاز، بهترين وسيله، چفيه خيس بود. در جابه جايي مهمات سبك، فشنگ و نارنجك و خمپاره 60 خصوصاً از نوع غنيمتي آن مثل بغچه بود. چفيه را هنگام نماز مثل شال به كمر مي بستند يا دور گردن مي انداختند و بعضي هم آن را مانند عمامه به سر مي پيچيدند. يا مثل سجاده پهنش مي كردند و روي آن به نماز مي ايستادند. چفيه سربند پيك هاي موتورسوار گردان بود؛ مخصوصاً در هواي سرد و براي جلوگيري از سينوزيت. چفيه وسيله خوبي بود براي گريستن در عزا و مصيبت اهل بيت عصمت و طهارت(علیهم السلام) چفيه مشخص ترين وسيله در لباس بسيجي بود و يادگار سال هاي رزم و مقاومت وي و تنها چيزي كه رزمنده مي توانست موقع به شهادت رسيدن به هم رزمش ببخشد كه نشاني از همه بي نشاني ها بود. چفيه بهترين وسيله اي بود و هست كه وقتي در حجله شهيد و تابلوي مزار او قرار مي گيرد، به تنهايي رنگ و بوي همه آن شجاعت ها و غربت ها و مظلوميت ها، ناله ها و ندبه ها و استغاثه ها و شهادت ها و پايمردي ها را با خود دارد. چفيه وسيله اي همه كاره بود. علاوه بر آنچه پيش تر ذكر شد، در دسترس ترين كفن براي پيكر قطعه قطعه شده شهدايي بود كه هم رزمانشان مي توانستند با خود به عقب ببرند. وسيله اي براي پوشاندن چهره «پا لگدكن» (نماز شب خوان)ها، دور كننده حشرات سمج و موذي، دستمال مرطوب براي پيشاني برادران تب دار، عرق گير چهره هاي سوخته گرمازده در پشت تويوتا و موقع راه پيمايي هاي طولاني، هديه اي كه روز عيد غدير به بچه سيدها مي دادند، دستگيره اي براي برداشتن ظرف غذاي داغ، لنگ و حوله حمام و بالاخره جايگزيني براي دستمال ابريشمي كه در گذشته بعضي با پرتاب آن به جلو و ايجاد صدا مزاح مي كردند.

تكيه كلام ها

تكيه كلام رزمندگان معمولاً دور بود از بيهودگي و بي پروايي. به علاوه، آن قدر دستشان بسته نبود كه به دامان مهملات و بعضي كلمات بي بو و خاصيت پشت جبهه بياويزند. كمتر كسي بر خود مي پسنديد كه در تشكر و قدرداني و ابراز ارادت و دعا به جان دوستان، به جاي «خدا خيرت بده» يا «اجرت با حسين(ع») عبارت سست «دمت گرم» را به زبان بياورد؛ يا همان حداقل مقبول مردم متدين در شهر چون تعابير «خدا قوت» - كه جوابش «نصر من الله و فتح قريب بود» - و «ان شأالله» يا «به اميد خدا» را فروبگذارد و چيز ديگري بگويد. منطقه محل تفوق بود نه جاي تنزل، جاي افزودن و نه كاستن؛ چنان كه وقت وداع و جدايي حضوري، مكالمه اي و مكاتبه اي، به تعبير «خداحافظ» رايج در شهر «امام» را مي افزودند و تركيب مخلصانه «خداحافظِ امام» را به وجود مي آوردند و هنگام خوف و خطر «لاحول و لاقوه الابالله» مي گفتند و ذكر رب كه باعث اطمينان قلب بود در همه فراز و فرودها و بيم و اميدها بر لبانشان جاري بود.

تك زدن به تشت رخت بچه ها

غير از بچه هايي كه هر روز لباس مي شستند، عادت بقيه اين بود كه لباس هاي كثيف خود را به تدريج در تشت رخت كنار چادر و سنگر جمع مي كردند تا سر فرصت و بعد از انباشته شدن بشويند؛ اما اشخاصي هم بودند كه نمي گذاشتند هرگز اين لباس ها جمع شوند - مثل همان فرشتگان و پرياني كه در افسانه ها خوانده ايم كه نيمه شب مي آيند و گندم هاي آسيابان را آرد مي كنند - نيمه شب خواب را بر خويش حرام مي كردند، پاورچين پاورچين تشت رخت را مي بردند و رخت ها را مي شستند و به جاي اول خود بازمي گرداندند؛ يا به حمام مي رفتند، شورت هاي زير دوش مانده را جمع مي كردند و مي شستند و خشك مي كردند و تحويل تداركات مي دادند؛ رزمندگاني كه بسياري از آنها - حسب نقل - شهيد شده اند و مثل فرشتگان به آسمان بازگشته اند.8غير از اين صورت باطني - كه گاهي بعضي ها مي دانستند اين كار چه كساني است؛ براي همين سر به سرشان مي گذاشتند و در ميان جمع مي گفتند: «لباس هاي ما فلان جاست، برادرا بعد از شستن بگذارند آنجا» صورت ظاهري هم در حكم ادب و اخلاق فداكاري بين بچه ها رواج داشت؛ هر كس مي خواست بنشيند به شستن لباس هاي جمع شده خودش، سراغ ديگران مي رفت و گفته و ناگفته، لباس آنها را هم جمع مي كرد و به لباس هاي خود مي افزود و مي شست و بعد از پهن كردن و خشك كردن - مثل همسايه هاي صميمي- آنها را برمي گرداند. اين البته اختصاص به لباس نداشت و شامل حوله و ملحفه و ساير وسايل شستني هم بود.

تقاضاي نصيحت از ميهمان

اكرام را بر ميهمان تمام مي كردند و سفره غذا را كه برمي چيدند متواضعانه از او مي خواستند تا آنها را كلمه اي نصيحت كند. به آيتي، روايتي، حكايتي از شهدايي كه توفيق مصاحبتشان را داشتند، از آنچه خود ديده و شنيده و بر سرش آمده در منطقه و عمليات و خاطرات تلخ و شيرين آن، كه بعد از اصرار زياد، ميهمان مي پذيرفت و آنها هم به آن گوش دل مي دادند.

تسويه ندادن به دوستان

وقتي مدت مأموريت يكي از رزمندگان تمام مي شد و مي خواست تسويه بگيرد و مدتي جبهه را ترك كند، فرمانده گردان براي اينكه نشان بدهد چقدر به او علاقه دارد و وجود او در جبهه مغتنم است، با تسويه حساب مخالفت مي كرد تا واقعاً احساس كنند كه به آنها احتياج است و در نتيجه زود بازگردند. اگرچه افراد عموماً در پايان مدت مأموريت با چشم گريان جبهه و هم رزمان خود را ترك مي كردند.

تخلي، مسواك، وضو

با فرا رسيدن وقت خواب، برادران پتوهايي را كه تا آن ساعت پشتي و تكيه گاهشان بود مي گستراند. بعد يكي، يكي و دو تا، دو تا و گاه دسته جمعي به سمت دست شويي مي رفتند و بعد از تخلي، مسواك مي زدند و وضو مي گرفتند و بازمي گشتند.

تحمل سفر در گرم خانه اتوبوس

در جابه جايي هايي كه ملاحظاتي در آن وجود داشت و نبايد جنبه علني پيدا مي كرد، در اتوبوس يا ايفا و وسايل ديگر استتار شده با گل، پرده هاي كشيده، در هوايي با چهل تا پنجاه درجه گرما، گاه بچه ها ساعت ها مي ماندند بي آنكه نُطُق بكشند. فرماندهان كه براي توجيه از ماشين پياده مي شدند بعد از عذرخواهي و تواضع، از برادران مي خواستند كه در اين مدت به ذكر مشغول بشوند. آنها هم همين كه مسئول پا در ركاب مي گذاشت و بالا مي رفت و مي خواست چيزي بگويد، همه يك صدا و آهسته در كمال بردباري مي گفتند: «مي دانيم؛ بايد ذكر بگوييم تا شما برگرديد» او لبخندي مي زد و مي رفت. در موارد اضطراري نيز كم و بيش همين وضع حاكم بود. يعني بچه ها شام و ناهار و صبحانه را بايد در خودرو صرف مي كردند و فقط مي توانستند براي دست شويي و نماز پياده شوند كه خودشان را كاملاً با اين وضع وفق داده و خود خواسته بودند و جاي شكوه اي نبود!

تاسوعا و عاشورا

روز تاسوعا، لشكرهايي7 به صورت هيئت راه مي افتادند به طرف پادگان ابوذر سر پل ذهاب. در آنجا بود كه بچه ها سينه زني مفصلي انجام مي دادند. نوحه خوانان پابرهنه مي شدند و بعضي از برادران سر تا پاي خود را گل اندود مي كردند و با چنين وضعي سينه مي زدند. عزاداري در اين دو روز محدوديت بردار نبود و عاشورا اوج همه عزاداري ها بود و بي تابي ها. در محوطه قرارگاه، برادران تبليغات لشكر، چادرها و خيمه هايي را كه تداعي كننده خيمه هاي اهل حرم بود برپا مي كردند و درست هنگام ظهر عاشورا در كنار تعزيه خوانان اسب سوار با مشعل هاي افروخته آنها را به آتش مي كشيدند و حالتي را در عزاداران پديد مي آوردند كه وصف ناپذير است.

بي ميلي به مكاتبه

دوگانگي وضع جبهه و پشت جبهه، همان كه رزمندگان را هنگام مرخصي از شهر فراري مي داد و موجب مي شد آمده و نيامده و هنوز عرق تنشان خشك نشده بود به منطقه برگردند، تأثيرش را در مكاتبه و نامه نويسي هم گذاشته بود، به نحوي كه خيلي ها به اين كار راغب نبودند، خصوصاً در سال هايي كه هنوز جنگ فرسايشي نشده بود. گويي حال و حوصله اين را نداشتند كه بنشينند و بخشي از وقتشان را صرف غير منطقه بكنند. ابايي هم نداشتند كه بگويند: «مي ترسيم دو هوايي بشويم و تحت تأثير قرار بگيريم و دوباره مسائل برايمان تازه بشود!» اينكه: «مي ترسم برگردم، ولي نمي ترسم جبهه باشم.» و از پس پنج ماه مرخصي نرفتن در پاسخ اينكه پدر و مادرت مريض و بستري هستند مي نوشتند: «من از دوستان و هم رزمان مي خواهم كه در نماز شب خود براي آنها دعا و طلب شفاعت كنند.»

بيماران غايب و سراغ گرفتن فرمانده

سراغ گرفتن از يكايك بچه ها در همه حال امري بود محال. حضور و غياب منشي گردان در مراسم صبحگاه و ذكر اسامي غايبان و نوع عذرشان تنها راه بود كه فرمانده مي توانست صبح به صبح از وضع نيروهايش اطلاع پيدا كند. اگر دو روز پي در پي نام برادري جزو غايبان مريض ذكر مي شد، فرمانده به صرافت مي افتاد و با پرس و جو از بچه ها بر بالينش حاضر مي شد و متواضعانه از او مي خواست تا اگر نياز به بستري شدن در شهر دارد، مقدماتش را فراهم آورد. فرمانده آنچه مي توانست و در وسعش بود انجام مي داد كه در رأس همه آنها همين احساس خويشي بود و خودماني بودن كه روحيه بيمار را به كلي عوض مي كرد.

بيدارگري

صبح ها قبل از اذان، پخش زيارت عاشورا از بلندگوي تبليغات، از روش هايي بود كه براي بيدار كردن بچه ها به كار مي رفت و تقريباً همه جايي بود، چون باعث و باني اش تبليغات بود. جز آن، در نقاط تجمع و پراكندگي نيروها راه و رسم خاصي وجود داشت؛ نظير پيرمردي در لشكر 27 حضرت رسول(ص) كه صبح به صبح بانگ مي زد: كم ز خروسي مباش مشت پري بيش نيست / از سر صبح تا به شب خدا خدا مي كند؛ يا برادري كه صبح وقتي براي نماز برمي خاست، بالاي خاكريز مي رفت و شعر مي خواند و ني مي زد و با صداي ني و آواز او ديگران بيدار مي شدند. بعضي بانگ عجلوا بالصلوه الليل سر مي دادند و بسياري ساعت بيداري خود را با اندكي اختلاف به پاس بخش مي گفتند و او از روي فهرست بلند بالايي كه به اين منظور تدارك ديده بود آنها را به موقع صدا مي زد. اينكه بالاي سر هم حاضر مي شدند و پتو را از روي هم پس مي زدند و يكديگر را به خواندن نماز صبح فرامي خواندند. چه بسيار برادراني كه نماز شب را به نماز صبح مي رساندند و قبل از بيداري ديگران مي خفتند و برخي تصور مي كردند كه نماز صبحشان قضا شده است. برخي6 نيز برمي خاستند و پتويي را به جاي خويش مي نهادند تا بچه ها به شب زنده داري آنها پي نبرند.

بي آبي و بيماري

كمبود آب براي استحمام و اكتفا به تعويض لباس آن هم در تابستان جنوب، باعث شيوع بيماري هاي پوستي فراواني شده بود؛ بيماري هايي مثل ريزش موي سر و كچلي، قارچ، سالك و امثال آن، آن هم درست در وضعيتي كه با در پيش بودن عمليات كسي نمي توانست از لشكر خارج شود و به بهداري برود. مزيد بر بي آبي، وجود پشه هايي بود در بعضي از مناطق كه از خون و مردار تغذيه مي كردند و بيش از هر چيز عامل اشاعه مالاريا و ساير بيماري ها بودند و در نقاطي كه دشت پوشيده از اجساد دشمن بود و به هيچ وجه امكان خاك كردن همه آنها وجود نداشت، اينجانوران تا حد مرگ و شهادت از تعقيب و تهديد بچه ها دست نمي كشيدند. در روزهايي كه از توالت و حمام صحرايي خبري نبود و هفته ها كسي نمي توانست به پشت جبهه برود و آب براي طهارت و وضو وجود نداشت، وقتي بچه ها بعد از عمليات پايشان را از پوتين بيرون مي آوردند، جورابشان در پوتين جا مي ماند. در واقع، پوسيده بود و جورابي وجود نداشت. بعد كه به آب مي رسيدند، صابون بر سر و رويشان كارگر نبود؛ آب كه مي ريختند همه چيز فرود مي آمد جز كف صابون.

بهداري رزمي

واحدي بود به نام «بهداشت» در بهداري رزمي لشكرها كه از وظايفش سم پاشي و ضدعفوني كردن چادرها و سنگرهاي اجتماعي، آفت زدايي از دست شويي ها، اطرف فاضلاب ها، حمام ها، نظارت بر رعايت بهداشت در آشپزخانه ها و توصيه هاي بهداشتي به مسئولان، واكسينه كردن نيروها در برابر امراض مسري با به خط زدن بچه ها و فرار ترسوها! از تزريق و گرفتن و تحويل دادنشان به سنگر بهداشت بود كه تماشايي بود و بامزه و از ياد نرفتني. البته خود نيروها اگر شرايط مهيا بود و موانع برطرف، همه همت مي كردند و منتظر توصيه و تذكر نمي ماندند. اما وقتي آب به اندازه كافي حتي براي خوردن در خط موجود نبود، سركشي برادران بهداري لشكر به خط و يادآوري شفاهي و كتبي آنچه جزو ضروري زندگي پايدار و مولد در جنگ بود هيچ چيز را عوض نمي كرد؛ مي شد حكايت نيرويي كه فرمانده از او پرسيد: «چرا در آن نقطه كه دشمن در مشت تو بود او را از پا درنياوردي؟» و او جواب داده بود: «به هزار و يك دليل. اول اينكه فشنگ نداشتم!»

بلاگرداني و پيش مرگي

وقتي حفظ جان جمعي از برادران در گرو حركتي خارق العاده و واكنشي به موقع بود، همه براي جان فشاني، بلاگرداني و پيش مرگي سر از پا نمي شناختند. در اين ميان، آنكه بيشتر احساس خطر مي كرد، پاي در ركاب مي نهاد؛ چنان كه در عمليات بيت المقدس و در مرحله اي از آن، وقتي تشنگي بر جمع غلبه كرد، يكي از بچه ها با ديدن حال نزار ديگران با اينكه رانندگي را درست نمي دانست از جا جهيد كه: «من مي روم آب بياورم» و ساعتي بعد، برادران تانكر آبي را پشت تويوتا ديدند كه هر لحظه خمپاره اي اطراف آن به زمين مي خورد، به نحوي كه وقتي تانكر به محل رسيد نيمي از آب آن بر اثر اصابت تركش ريخته بود و البته با مابقي آن همه سيراب شدند. اين آتش ناشي از رعب دشمن گاه آن قدر سنگين بود كه به ضرورت هم مجال بيرون آمدن از سنگر نبود. با اين حساب، همه سر و دست مي شكستند براي شستن ظروف بيرون چادر و تهيه آب و ساير لوازمي كه در محوطه بود. بسا كساني كه بعد از عمليات، پاتك ها و كمين ها، در شرايط عادي سپر بلاي ديگران مي شدند؛ چنانچه سال 64 در سقز، محور ميرده، پايگاه تپه اسكندر در هوايي به شدت سرد، همراه باد و بوران و برف و كولاكي كه به داخل سنگرهاي خراب نفوذ مي كرد، دو نفر از رزمندگان براي ساختن سنگر بيرون رفتند و مشغول ساختن سرپناه شدند. در نتيجه، كليه يكي از آنها بر اثر شدت سرما از كار افتاد و بعد از گذراندن دوره اي سخت و جانكاه در بيمارستان عقبه به شهادت رسيد.4 نظير آن است ماجراي راننده اي كه با كراهت و بي ميلي جمعي از نيروها را به خط آورده بود و دست بر قضا دشمن شيميايي زده و او كه احساس خطر مي كرد از بيم مرگ صدايش را به بد و بيراه بلند كرده بود. برادري تاب اين كار را نياورد و ماسك خود را به راننده داد و خود شيميايي شد و به فوز شهادت رسيد. راننده با ديدن اين واقعه در عقبه سوگند ياد كرد كه تا آخر بايستد. در منطقه سومار، سال 65، هواپيماهاي عراقي بعد از زدن پدافندي ها، منطقه را بمباران شيميايي كردند. همه سراسيمه به سمت قله ها دويدند، جز يك نفر كه نتوانست پا به پاي ديگران بدود. يكي از برادران 5 او را به دوش گرفت، اما نفسش به شماره افتاد و در نتيجه مواد سمي بيشتري را با هوا تنفس كرد. يك هفته بعد، او كه حق برادري را نسبت به هم رزمش ادا كرده بود، خودش در بيهوشي به شهادت رسيد.

بذل موجود

هديه دادن آنچه عزيز بود سنتي بود در جبهه. با وجود اين، شب هاي قبل از زدن به خط و عمل كردن و اعزام به خط مقدم، سنت مذكور به اوج مي رسيد. اين هدايا و پيش كش ها را بچه ها با فرض شهادت خود به دوستان مي دادند و از اين لحاظ، دادن و گرفتن آنها حال و هواي خاصي داشت. آنچه بر ارزش و اهميت اين اشيا مي افزود اين بود كه «رأس المال» و به اصطلاح دار و ندار بچه هايي بود كه مدت ها در خلوت و جلوت و فرج و شدت با هم بودند. به همين خاطر، رنگ و بو و طعم خود بچه ها را داشت. اين هدايا اغلب عبارت بود از: تسبيح، انگشتر، عطر و آينه، ساعت مچي، چراغ قوه، خودكار و روان نويش، چفيه، جانماز، قرآن، سرنيزه غنيمتي و لباس هاي نو. بسيار بودند اشخاصي كه سهميه لباس هاي نو خود را به برادران وظيفه و سرباز مي دادند و خودشان با لباس هاي كهنه و وصله دار سر مي كردند. اگر هديه، كتاب و قرآن بود، داخل آن چيزي مي نوشتند، مثل طلب شفاعت و تقاضاي دعاي خير و بعد امضا.

با هم در حضور و غياب

خيلي از افراد بودند كه تمام دوستانشان كنارشان نبودند، غذا نمي خوردند يا اگر به شناسايي و گشت رفته بودند تا آمدن و مراجعت آنها بيدار مي ماندند و سر راهشان مي نشستند؛ حتي تا صبح. وقت خواب، جا و زيرانداز و روانداز بهتر را براي آنها در نظر مي گرفتند؛ موقع دعا و مناجات، براي آنها از حق تعالي طلب نعمت و رحمت مي كردند. در ورزش صبحگاهي و پياده روي ستوني، ديگران را دعوت به ذكر صلوات براي دوستان شهيدشان مي كردند. وقتي كسي كه به مأموريت يا مرخصي رفته بود دير مي كرد، دنبالش مي رفتند. به محض اينكه بوي عمليات به مشام مي رسيد بيرون مي رفتند و حلقه حلقه جمع مي شدند و صدا و صحبت و سفارش هاي همديگر را ضبط مي كردند. بعد از عمليات و شهادت دوستان، آنكه باقي مانده بود داخل شيار و پشت خاكريز جاي خلوتي پيدا مي كرد و با گوش كردن اين نوارها، اشك حسرت مي ريخت و عزمش را جزم مي كرد تا در نوبت بعد و هجوم ديگر، حق برادري را ادا كند و بر عهد و پيمان نخستين خود پاي بفشارد.

ايام محرم

بچه ها در ايام محرم و روزهاي عزاداري سرور عاشقان آقا ابي عبدالله الحسين(ع) با وجود كمبود امكانات و لوازم و ظواهر تداركاتي، در عشق به آقا و حال و حزن و اندوه چيزي كم نداشتند. هر شب بين نماز مغرب و عشا، اگر به حسينيه دسترسي داشتند، در حسينيه و اگر نداشتند در سنگري، چادر يا اتاقي با صميميت و به دور از ريا عزاداري مي كردند؛ حسابي گرم مي شدند و دست آخر براي تعجيل در ظهور ولي عصر(عج) و صحت و طول عمر امام و رزمندگان، مجروحان و جانبازان دعا مي كردند و با چاي و مختصري ميوه پذيرايي مي شدند. گاهي هم با حركت گروهاني و گرداني به صورت دسته ها و هيئت هاي مذهبي در شهر به يكديگر سر مي زدند و به هم تسليت مي گفتند.

ايام فاطميه

در دهه فاطميه رزمندگان حال و هواي ديگري داشتند. عزاداري در اين ايام فوق العاده سنگين بود و هيئت ها سنگ تمام مي گذاشتند. مصيبت خواني و مداحي، با ذكر آنچه بر سر ام ابيها و پاره تن پيامبر(ص) رفته و در كتب معتبر آمده بود، داغ دل هاي سوخته را تازه تر مي كرد. نشسته خواندن نماز شب با حزن و اندوه و افسردگي تمام به ياد مادر در مقايسه با نشاط و آمادگي ساير شب ها براي بهتر درك كردن واقعه و حال حضرت زهرا(س) بعد از آن، جگر بچه ها را آتش مي زد. اين شب ها چشم هر كس به بچه سيدها مي افتاد بي اختيار اشكش جاري مي شد، خصوصاً بچه هاي كم سن و سال تر؛ در شب شهادت بي بي آنها وسط مي نشستند و بقيه دورشان حلقه مي زدند و با هم در عزاي مادر هم ناله مي شدند، نوحه مي خواندند و اشك مي ريختند: بريز آب روان اسمابه جسم اطهر زهرا(س( ولي آهسته آهسته ولي آهسته آهسته همه خواب و علي بيدارسرش بنهاده بر ديوار بنالد با دلي خونبارولي آهسته آهسته حسن، اي نور چشمانم حسين، اي راحت جانم بناليد اي عزيزانم ولي آهسته آهسته ببين خون جاريه اسماهنوز از سينه زهرا(س( بنالم زين مصيبت هاولي آهسته آهسته ببين بشكسته پهلويش سيه گرديده بازويش بريز آب روان رويش ولي آهسته آهسته روم شب ها سراغ اوبه قبر بي چراغ او بگريم از فراق اوولي آهسته آهسته

انصاف و ايثار

در ميان كمپوت هايي كه بين بچه ها در جبهه پخش مي شد، گيلاس و آلبالو بسيار طرفدار داشت و همه اين دو را به سيب و گلابي و هلو ترجيح مي دادند و معمولاً از اين نوع كمپوت ها به تعداد در اختيار تداركات نبود و براي همين، كاغذهاي دور قوطي را جدا مي كردند و به روش شانسي! يا نصيب و يا قسمت توزيع مي كردند. اگر اين كار را تداركات انجام نمي داد، خود نيروها چنين مي كردند3. در تقسيم ميوه تازه بين واحدها، اين مشكل به صورت ريز و درشت بودن وجود داشت و ادب و عادت معمول چنان بود كه اولين نفرها از نازل ترين ها برمي داشتند و در نتيجه آنچه باقي مي ماند و به دست آخرين افراد مي رسيد بهترين، يعني درشت ترين و رسيده ترين آنها بود. گاهي افراد تدارك كننده آب و غذا و مايحتاج زندگي در جنگ هيچ بهره اي نداشتند.

اكرام بزرگ ترها

با آنكه بالا و پايين يا جاي مناسب در سنگر و چادر معنا نداشت، بچه ها مقيد بودند كه نيروهاي پا به سن و ريش سفيد و افراد پخته و ساخته و فرمانده را سر سفره در محل بهتري بنشانند؛ چون عاشق ايشان بودند و بايد اين علاقه و احساس تواضع راست و درست را به نحوي نشان مي دادند. اين هم يكي از آن بهانه هاي كارآمد براي ابراز احترام بود.

اكرام احباب

بين بچه ها روابط خاصي برقرار بود و در همه امور مراعات هم را مي كردند از آن جمله در غذا خوردن، به نحوي كه دوستان صميمي بدون هم هرگز چيزي نمي خوردند يا با قاشق از غذاي خود در دهان هم مي گذاشتند. برادري و ارادت فراواني بين بچه ها معمول بود؛ به حدي كه در غيبت هم مثل حضور، ديگران را بر خودشان ترجيح مي دادند. وقتي ميوه ها و كمپوت يا تنقلاتي توزيع مي شد هميشه آنكه غايب بود سهم بيشتر و بهتري دريافت مي كرد. اگر ميوه بود همه كوچك ترها و نارس ها را و اگر كمپوت بود، غير گيلاس و آلبالو را كه بر خلاف سيب و گلابي حسابي طرفدار داشت انتخاب مي كردند و به همين ترتيب بود در مورد انتخاب بقيه اجناس و اشيا.

اسفند و قرآن و آب

قبل از عمليات وقتي نيروهاي اطلاعات و تخريب قصد داشتند براي پاك سازي ميدان مين يا مين گذاري نقطه اي از جمع جدا شوند و بروند، بچه ها مثل پشت جبهه برايشان اسفند دود مي كردند و از زير قرآن ردشان مي كردند و ظرف آبي را كه بعضي از دوستان تا آن لحظه پنهان كرده بودند، بيرون مي آوردند و براي اينكه مزاحي هم كرده باشند آن را مي پاشيدند روي ماشين تويوتاي در حال حركت. بعد كه بچه ها سالم بازمي گشتند، گوسفندي برايشان قرباني و ذبح مي شد و همه گردان چلوكباب مي خوردند.

استقبال و بدرقه دوستان

وقتي تعدادي از برادران مي خواستند به مرخصي بروند، بچه ها در صورت نزديك بودن محل استقرارشان به شهر، آنها را تا راه آهن يا محل شركت هاي تعاوني اتوبوس راني بدرقه مي كردند؛ در غير اين صورت تا كنار نزديك ترين جاده اي كه آنان را از منطقه خارج مي كرد همراهشان مي رفتند. موقع بازگشت نيز اگر از وقت آمدن آنها مطلع بودند به استقبالشان مي رفتند.اگر همين دوستان پيروزمندانه از خط بر مي گشتند بچه ها از شادي جلوي پايشان تيراندازي هوايي مي كردند.

اذكار و اوراد وقت خواب

جز خواندن سوره واقعه و احياناً، به جاي آن، قرائت آيه الكرسي، سه بار تلاوت سوره توحيد و خواندن چند ركعت نماز قضا نيز معمول بود. خواندن سوره هاي علق و نبأ و بعد از آن سوره حمد و تسبيحات حضرت زهرا(س) و صلوات بر محمد و آل محمد(ص) نيز رايج بود. بودند برادراني كه سرشان را زير پتو مي كردند و آن قدر ذكر مي گفتند و دعا مي كردند و صلوات مي فرستادند كه از خود بي خود مي شدند و خوابشان مي برد. گفتن صد و ده مرتبه ذكر يا علي(ع) موقع خواب، كه معمول بعضي برادران بود، هم در اين باب شايان يادآوري است. گفتن يك حديث كه از روز قبل بايد همه آن را از حفظ و آماده مي كردند يا يك مسئله بهداشتي و احكام ديني و عبارتي از نهج البلاغه در بعضي از واحدها جزو اوجب واجبات اعمال قبل از خواب بود.

ادب نشست و برخاست

از عادات و آداب بچه ها در رفت و آمد و نشست و برخاست اين بود كه وقتي وارد سنگر يا چادر مي شدند، بلافاصله و به سرعت در اولين جايي كه خالي بود مي نشستند، در واقع همان جلوي در. فرصت نمي دادند كه كسي جلوي پاي آنها بلند شود و جاي خود را با تعارف به ايشان بدهد، خصوصاً فرماندهان و ريش سفيدهاي جبهه كه محبت و مودت كم نظيري بين آنها و بچه ها برقرار بود. براي اينكه ميهمان عالي مقام را در جاي خود بنشاند، همان طور كه بلند شده و دستش را دراز كرده بود رو به وي مي كرد و مي گفت: «يعني با ما نمي خواهي دست بدهي؟» و ميهمان كه مُصر بود در همان جا بنشيند به شوخي جواب مي داد: «نه! بنده فاكتوريل2 گرفتم.»

ابتدا كردن به دعا و صلوات

آغاز و انجام نامه ها هم در جبهه روش مربوط به خود را داشت. اما با همه اختلاف سبك و سياق ها، چند صورت رايج تر بود. بعضي نامه خود را اين طور شروع مي كردند: «اول يك صلوات ختم كن، بعد نامه را بخوان.» يا فواصل و بخش هاي مختلف نامه را با صلوات نشان مي دادند و با فرستادن صلوات، از يك موضوع سراغ موضوعي ديگر مي رفتند. عده اي هم با جملات و عبارات ادبي چون تحميديه گلستان سعدي شروع مي كردند: «منت خداي را عزوجل كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش مزيد نعمت. هر نفسي كه فرو مي رود ممد حيات است و چون برمي آيد...» استفاده از آيات و روايات مربوط به جبهه و جهاد با اشاره مستقيم و غير مستقيم هم در نامه نويسي رايج بود. آياتي نظير: «قاتلوهم حتي لاتكون فتنه»، «و قاتلوا في سبيل الله الذين يقاتلونكم» و رواياتي چون: «الموت اولي من ركوب العار»، «الموت في حياتكم مقهورين و الحياه في موتكم قاهرين»، «اوج مسلماني جهاد در راه خداست»، «جهاد دري است از درهاي بهشت» و جمله هايي از اين قبيل. در دعاهاي غير از عبارات همگاني «با سلام و درود به رهبر كبير انقلاب اسلامي» يا «خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار» كه بيشتر در انتهاي نامه استفاده مي شد، مي توان از اين عبارت ياد كرد: «خدايا! حزب الله را كه با سوگند به ثارالله، در لشكر روح الله، براي بقاي حكومت بقيه الله مي جنگد پيروز كن.» گاهي سخن را با قطعاتي از وصيت نامه شهيدي و يا پيام فرماندهي شروع مي كردند نظير: «صداقت تنها در سينه اي نهفته است كه با تركش و خون به هم آميخته باشد» كه بخشي از پيام حاج مرتضي قرباني فرمانده لشكر 25 كربلا بود.

آيه الكرسي خواندن

موقع جابه جايي يا رفتن به عمليات و مرخصي رفتن دسته جمعي به شهر و بازگشتن به جبهه براي شركت مجدد در عمليات، همه با هم آيه الكرسي مي خواندند و خود را با پوشش حفاظتي حق تعالي بيمه مي كردند. در بعضي از واحدها به جاي آن پنج مرتبه سوره توحيد را مي خواندند.

آشنايي و احوال پرسي

بعد از تعبير «حاجي» به جاي اسم شخص، كلمات «عمو» و «دايي» را براي فرماندهان به كار مي بردند: عمو مسلم فرمانده گردان، عمو حمزه فرمانده گروهان، دايي حسن معاون تيپ و در احوال پرسي عبارت: مؤ من، روحيه چطوره؟ يا: چطوري پسرعمو يا پسرخاله و پسرعمه؛ در گفت و گوهاي مؤ من، روحيه چطوره؟ يا: چطوري پسرعمو يا پسر خاله و پسر عمه؛ در گفت و گوهاي بي سيمي مي گفتند: «گل باشي ولي عمر گل را نداشته باشي.» در توپ خانه بين مخابرات و ديدباني سخن گفتن با استفاده از آيات قرآن فتح باب آشنايي و دوستي بود.

آداب سفره

آنچه از آداب سفره و غذا خوردن و آشاميدن جزو سيره معصومان(ع) هست و امروز به بخشي از آن بهداشت تغذيه مي گويند، در جبهه نيز بسيار رعايت مي شد. از لقمه كوچك گرفتن و خوب جويدن غذا و خوراك و نوشيدني داغ ننوشيدن تا ندميدن نفس بر آب و مزمزه كردن و به سه نوبت آشاميدن آن؛ از شروع كردن طعام به نام خدا و شكر نعمت او گفتن در هر لقمه، تا شستن دست قبل و بعد از غذا؛ از ابتدا و انتهاي طعام به نمك كردن، تا نخوردن سير و پياز مخصوصاً شب ها. از سخن نگفتن1 هنگام غذا خوردن، تا پر نكردن معده از غذا و به همين ترتيب ساير آداب و سنن مثل حرف نزدن موقع غذا خوردن و جريمه «شهرداري» آن روز قرار دادن براي فرد خاطي.
منبع:navideshahed.com